عشق است که بی‌چاره‌ی غم ساخته ما را

از چاله درآورده چَه انداخته ما را 


بس خار که پهلوی گلی سرخ نشانده 

چون ناپدر معرکه نشناخته ما را 


قرآن رجیمیم که دستان جُهودش 

از بیم دوصد مخمصه افراخته ما را 


این لات خراباتی لایعقل بدمست 

باری به قماری به بلا باخته ما را 


افسار نشین در میخانه نبودیم! 

بنگر ز کجا تا به کجا تاخته ما را 


درویش! مپندار که در عقد بلایی 

تنها به یکی حجله نپرداخته ما را!